|
|
تبلیغات
<-Text2->
آدم برود زیر تریلی و له و لورده بشود ولی سر نماز نیفتد پیش حسین. آدم اَ بَری کوهُلُر بیفتد پایین و تکه پاره شود ولی سر نماز نیفتد پیش حسین. آدم تخم مرغ های فاسد حبیب مرطوبو را بخورد اسهال بگیرد و بمیرد ولی سر نماز نیفتد پیش حسین. آدم به عارف خیاط سفارش لباس بدهد و هشتصد بار برود دنبال لباسش و طبق معمول با وعده" 5 دقیقه دیگه بیا " دست از لینگ دراز تر برگردد خانه ولی سر نماز نیفتد پیش حسین. آدم با مجِت کوچکی ها بگردد و از راه راست منحرف بشود ولی سر نماز نیفتد پیش حسین. تبلیغی های مدرسه دینی وسط کوچه سه ساعت و نیم وقتت را بگیرند و زیر گوشت جملات جدید و اطلاعات مدرن مذهبی تلاوت کنند و مخت را برای تشکیل شدن چهار ساله بزنند ولی سر نماز نیفتی پیش حسین. خلاصه که سر نماز نیفتی پیش حسین که به خدا اگه همچین بلای خانمان سوزی سرت بیاید، آرزو می کنی تمام بلایا و فجایع کشنده فوق الذکر همگی یک جا سرت می آمد ولی بلای حسین سرت نَشَهُند. بحران هسته ای را وِلِ لِ ش. فقر و بدبختی را وِ لِ لِ ش. بهت زن نمیدن را وِ لِ لِ ش. برای آنها آخرش یه خاکی پیدا می کنی می ریزی روی سرت ولی وای به روزی که سر نماز بیفتی پیش حسین. آنجا سر نماز خاک هم پیدا نمی کنی بریزی سرت.( مگر اینکه دست بکشی کف پای همان حسین تا هر چقدر خاک و سورَغ دلت می خاد پیدا کنی). ازهر چه نماز و نمازخوان و مسجد و شیخ است بیزار می شوی. مگر چکار می کند؟ بگو مگر چکار نمی کند. اشکت را در می آورد. مرا که نزدیک بود کور کند. شانس آدم فقیر. خواست خیلی ملایی و اسلامی نمازش را شروع کند دستانش را که آورد بالا حساب کار و اندازه از دستش در رفت زد توی چشم من بدبخت. تا ایستاده بود، هی سرپا مثل بچه کوچولوها ورجه وورجه می کرد. هی خودش را مثل آن مگس های حال به هم زن می کشید به من. هر چه ازش فاصله می گرفتم باز خودش را می چسباند به من. فقط چسباندن که نبود. تنه می زد. کله پوکش را مثل حالت هِد زدن فوتبالیست ها به این طرف آن طرف می چرخاند. مدام هم پِسس پِسس می کرد مثلاٌ دارد خیلی با حضور قلب نماز می خواند. و جالب اینکه یک سره این سر و صدای نکره را در می آورد و حواسمان را پرت می کرد. خیال کرده بود این کار از ارکان اصلی نماز است. حمدش را اینجوری خواند: الحَمسدُ لالله رَبس العالمینس. السرحمانس الرحیمس. مالسک الیومس الدینس. تا آخر. جایتان خالی یه بار با چَنگوک زد دِرَنگَم را زیر آورد. یک بار هم تا ملا داشت سوره می خواند حوصله اش سر رفته بود همانجا وسط نماز به نظرم آمد دارد تمرین بندبازی می کند. در ادامه وقتی دید ملا حالاحالاها قصد ندارد تشریف ببرد رکوع شانه هایش را دیدم داشت عقب و جلو و بالا و پایین می رفت. نمی دانم کدام یک از آهنگ های سیاوش را داشت توی دلش مرور می کرد. سرکنگی مهار شده و جالبی بود. کم کم خستگی داشت او را از پا در می آورد. شروع کرد به کَپرَغو. و حسبی الله چه دهان گشادی هم داشت. کل فضای صورتش می شد دهان. از زاویه کنار جایی که من بودم راحت تا لوزالمعده اش هم پیدا می شد. دو سه تا کپرغوهای اولش بی صدا بود ولی از سومی به بعد دیگه صدا دار شد. احساس می کردم عمداً دارد صدا می دهد. سری آخر صدای کپرغویش کشیده و ممتد شد. به خدا قسم، شما که غریبه نیستید یک لحظه داشت از دهانم در می رفت که بهش بگم ک...ر خر . ولی به خیر گذشت. سرانجام انتظار فرج آقا رکوع به سر آمد و ملا خم شد. من که خیال می کردم حسین پس از این همه انتظار اولین کسی است که می رود رکوع. اما به مقصد رسیدیم ولی حسین هنوز سر نرسیده بود.گفتم نکند خوابش برد. خواستم بلند شوم بیدارش کنم جا نماند که در آخرین لحظه ای که ملا داشت بر می گشت بالا حسین از راه رسید. کم کم فهمیدم این کارش همیشگی است. صبر می کند ملا تصمیم بگیرد بالا بیاید بعد خم می شود. در همه رکوع ها همین کار را کرد. از دستش داشتم کلافه می شدم. دلم می خواست آستینش را بگیرم و به زور بکشمش پایین. چه نوع کرمی است؟ نمی دانم. او هر چه در رکوع تأخیر دارد در سجود زودتر از موعد مقرر فرود می آید و تأخیر قبلی خود را جبران می کند. سالها در شرایط سخت زندگی کرده ام. همه جور مشقت کشیده ام ولی هیچ کدامشان مثل سجده در کنار حسین طاقت فرسا و غیر قابل تحمل نبوده اند. چشمتان روز بد نبیند. نمی دانم این شکم صاحب مرده آقا چطور طی آن سه ساعتی که سر پا بودیم فعالیت نکرد ولی تا سر گذاشتیم به سجده ناگهان دست به کار شد و واکنش داد و ... الله اکبر ... دلم ترکید. چنان هورَغی کرد که غُرُمبِش در زمین و زمان افتاد. خدا شاهده آماده شده بودم آوار سقف و دیوارهای مسجد بریزد روی سرم. شاید حالتان بد شود ولی ... صدای هورَغ آخرش دورگه شد و با حالت صدای غُل غُل آب توی غوری یا مَنجل به پایان رسید. واکنش اورانیوم توی رآکتورهای هسته ای هم همچین صدای شنیعی ایجاد نمی کند. حالا صداش هیچ. بویش. شانس آدم فقیر لینگ دراز را نگاه. توی سجود بودیم. فضای اطراف بسته و کیپ. باد کولر و پنکه هم که به آنجا نمی رسید. بویش قابل توصیف نیست. همین الان هم حین نوشتنش حالم به هم خورد. یعنی مُستِرابُن مَجِت گَپ به لُک. مردکه هورغی دو کیلو شوربا زده بود تو رگ. بو شوربا تُرُش نُمچِزاد. مِی مِناه. غلط نکنم همراه با شوربا، لوبیا هم کوفت کرده بود که آن بوی کشنده را می داد. آن پایین داشتم شیمیایی می شدم. ملا هم تمامش نمی کرد. والا یادمه پارسال رفتم دبی دوازده روز آنجا بودم بعد برگشتم، اینقدر طول نکشید که ملای ما توی سجده ماند. مگر آدم چقدر می تواند نفسش را نگه دارد. صدای پای عزرائیل را می شنیدم. گفتم گور سر ملا و سجود و نماز. آمدم بالا. آنجا وضعیت قرمز نبود. شک نداشتم که خود حسین شیمیایی شد و به ملکوت اعلی پیوسته است. زهی فکر محال زهی خیال باطل. چست و چالاک تر از همیشه مثل فنر آمد بالا و گویا حسابی هم احساس سر سبکی و راحتی می کرد. نیش مزخفش هم مثل کَهره باز بود. انگار می دانست چه کشیده ام. شیطونه می گفت یکی بخوابانم توی آن گوش ذوزنقه ای شکلش که با گُمپا از مسجد فرار کند.
مطالب مرتبط با این پست
|
|